شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته
غمگین کلبه ای مهجور
فغان های سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف
پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رویای خوشایندی
نشسته شوهرش بیدار
می گوید به خود در ساکت پر درد
گذشت امروز فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ای غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سککوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می
یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بی رحم و روح آسوده
اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
ولیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته
چشمش تار
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم برده ز هر باد گرو
چشم هایم چون دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام
خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک
خزامی به برم
آه می ترسم آه
آه می ترسم آز آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ای شعله ی پاک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من با من منشین
تو چه می دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه می دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی چه نیازی چه غمیست ؟
یا نگاه تو که پر عصمت و ناز
بر من افتد چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من بی تو ؟
چون مرده ای چشم سیهت
منشین اما با من منشین
تکیه بر من نکن ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام
.
گرگ هار (اخوان ثالث)
هیچ آوایی نمی اید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
روی بندرگاه.نیما
ادامه مطلب ...
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب بجست از خواب و دل پرغم
برآمد گوی مه تابان ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر میان راه استاده
ز شادی آمدش گریه به سان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا در این منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمیدانی
تو را میشورد او هر دم چرا او را نشورانی
تو را دیوانه کردهست او قرار جانت بردهست او
غم جان تو خوردهست او چرا در جانش ننشانی
چو او آب است و تو جویی چرا خود را نمیجویی
چو او مشک است و تو بویی چرا خود را نیفشانی
چه بیتابانه میخواهمت ای دوریات آزمونِ تلخِ زندهبهگوری!
چه بیتابانه تو را طلب میکنم!
بر پُشتِ سمندی
گویی
نوزین
که قرارش نیست.
و فاصله
تجربهیی بیهوده است.
بوی پیرهنت،
اینجا
و اکنون. ــ
کوهها در فاصله
سردند.
دست
در کوچه و بستر
حضورِ مأنوسِ دستِ تو را میجوید،
و به راه اندیشیدن
یأس را
رَج میزند.
بینجوای انگشتانت
فقط. ــ
و جهان از هر سلامی خالیست.
-پدر شاملو.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من.»
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
« در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ وخطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست.»
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می برم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟
فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من، دست من کمک ز دست شما می کند طلب.
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!
نیما - ۱۳۳۱
در اشکال ، خط مستقیم از هر شکلی به حقیقت نزدیک تر است ،
چون بی انتهاست !
به آخرش مطمئنا" نخواهم رسید ....
مطمئنا" !
پس چرا می روم ؟
چرا ؟
چون رسالتم در رفتن است.
چه در سطح
چه در ارتفاع .
در سطح با دل و در ارتفاع با ذهن .
به دنبال چه ؟
درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ،
خوشبختی ای که کلمه نیست !
زیرا طَلَبش ، قبل از کشف کلمه ،
همراه انسان متولّد شده است .....
حسین پناهی
"تابستان از کدامین راه خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گواراتر کند؟"
دومین روز تابستان رعد و برق و باران
در دایرهای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست
و ...
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
و در همین راستا :
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد
خیام
هرچی تلخ تر و بزرگتر بهتر ، شکلات .
توی این شهر بزرگ " خورشید بر من و تو یکسان می تابد " ...
سرچشمه *
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
...
-----------------------
صدایت میزنم گوش بده قلبم صدایت میزند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه میکنم،
از پنجرههای دلم به ستارههایت نگاه میکنم
چرا که هر ستاره آفتابیست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشمهای تو سرچشمهی دریاهاست
انسان سرچشمهی دریاهاست.
و دریا سرچشمه باران ...
-------------------------------
بامداد سه شنبه و رعد و برق ... صدای رعد از خواب بیدارت می کنه .
نور برق بعدی شب رو برات مثل افکت فلش بک ، می خواهد از زمان جدات کنه ولی به زمان چسبیدی .
* سرچشمه / احمد شاملو
میبینی هر کاری کردی اشتباهه
وقتی کم کم به کسی وابسته میشی
چون از شب بی نوازش خسته میشی
وقتی اروم شدنت خیلی بعیده
اینجا یکی هست که به حرفات گوش میده
برگرد به من مثل پرنده ای که درختشو پیدا کنه
برگرد به من مثل کسی که شبونه هوس دریا کنه***
وقتی به جز شب هیچ رنگی تو نگات نیست
وقتی کسی اندازه ی تنهایی هات نیست
وقتی گم میشی ومیترسی دوباره
میفهمی هیچ کی مثل من دوستت نداره
وقتی دلت به صد دره بسته رسیده
اینجا یکی هست که تو مشتش شوکه میدهبرگرد به من مثل کسی که شبونه هوس دریا کنه
پ.ن:
1.مونا برزویی ترانه هات رو دوس دارم .
***برگرد به من مثل کسی که شبونه هوس بارون کنه
غبار آلوده مهر و ماه
پ.ن:
مهدی اخوان
آره، زمستان است .