یک کاپوچینو | کافه چی
یک کاپوچینو | کافه چی

یک کاپوچینو | کافه چی

هیس

همین جوری

بی سروصدا دلم برات تنگ میشه 

+ مکن یارا دلم مجروح مگذار که هیچم در جهان مرهم نباشد

+ حضرت سعدی

پرسه در حوالى زندگى


  • دلم تنگ می شود، گاهی
    برای حرف های معمولی
    برای حرف های ساده
    برای «چه هوای خوبی!» / «دیشب چه خوردی؟»
    برای ... و چه قدر خسته ام از«چرا؟»
    از «چه گونه!»
    خسته ام از سؤال های سخت، پاسخ های پیچیده
    از کلمات سنگین
    فکرهای عمیق
    پیچ های تند
    نشانه های با معنا، بی معنا
    دلم تنگ می شود، گاهی
    برای
    یک «دوستت دارم» ساده
    دو «فنجان قهوه ی داغ»
    سه «روز» تعطیلی در زمستان
    چهار «خنده ی » بلند
    و
    پنج «انگشت» دوست داشتنی
    #مصطفى_مستور
    #پرسه_در_حوالى_زندگى


ماه من


بهمن لب هام

اردیبهشت لب هات کجان

شیان

1.

بهتره قبول کنی باختی و دوباره شروع به ساختن، اگر نه که همین جور اشتباه پشت اشتباه میری جلو!

2.

توفان‌ها

در رقصِ عظیمِ تو

به شکوهمندی

نی‌لبکی می‌نوازند،

و ترانه‌ی رگ‌هایت

آفتابِ همیشه را طالع می‌کند.

+احمد شاملو

3.

+تولدت مبارک ستاره صبح، ناهید من

آواز نگاه تو

می شنوم آِناست
موسیقی چشم تو در گوش من
موج نگاه تو هم آواز ناز
ریخت چو مهتاب در آغوش من
می شنوم در نگه
گرم توست
گم شده گلبانگ بهشت امید
این همه گشتم من و دلخواه من
در نگه گرم تو می آرامید
زمزمه شعر نگاه تو را
می شنوم با دل و جان آشناست
اشک زلال غزل حافظ است
نغمه مرغان بهشتی نو است
می شنوم در نگه گرم توست
نغمه آن شاهد رویانشین
باز زگلبانگ تو سر می کشد
شعله این آرزوی آتشین
موسیقی چشم تو گویاتر است
از لب پر ناله و آواز من
وه که تو هم گر بتوانی شنید

زین نگه نغمه سرا راز من

+هوشنگ ابتهاج

مرگ رنگ

رنگی کنار شب
بی حرف مرده است.
مرغی سیاه آمده از راههای دور
می خواند از بلندی بام شب شکست.
سرمست فتح آمده از راه
این مرغ غم پرست.
در این شکست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صدای مرغک بی باک
گوش سکوت ساده می آراید
با گوشوار پژواک.
مرغ سیاه آمده از راههای دور
بنشسته روی بام بلند شب شکست
چون سنگ ، بی تکان.
لغزانده چشم را
بر شکل های درهم پندارش.
خوابی شگفت می دهد آزارش:
گل های رنگ سر زده از خاک های شب.
در جاده های عطر
پای نسیم مانده ز رفتار.
هر دم پی فریبی ، این مرغ غم پرست
نقشی کشد به یاری منقار.
بندی گسسته است.
خوابی شکسته است.
رویای سرزمین
افسانه شکفتن گل های رنگ را
از یاد برده است.
بی حرف باید از خم این ره عبور کرد:
رنگی کنار این شب بی مرز مرده است.

 +مرگ رنگ سهراب سپهری

نبوسم لب ساقی

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم
+حافظ

زمان

زمان، مرگ زودرس من است.
 ...

زمان، وضعیت فعلیت یافته ی مکانی است که به تباهی رسیده باشد.

...

زمان، گردش دایره است از نقطه ی آ به نقطه ی آ.

 ...

زمان، گوش سپردن به سکوت سهمناکی است که با صدای تو رفت.

زمان، نبودن توست.


+عباس معروفی 

دامن مکش


دامن مکش به ناز که هجران کشیده ام
نازم بکش که ناز رقیبان کشیده ام
+شهریار

جاده خاموش است

جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه ای بیهوده می جوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.
بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور -می گوید-
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزه ای هر لحظه می آراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.
آنکه او این قصه اش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید.
و به او افسرده می گوید:
«مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.
جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه می جوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.

+نیما

نقاشی

می خواهی با انگشتانم
روی تنت نقاشی کنم
بعد توی آینه نشانت دهم
که در بهشت ایستاده ای
با سیبی گاز زده؟
... می شود اگر دستم خط خورد
از اول شروع کنم؟
اصلاً می شود از بهشت برویم
تا ببینی چیزی کم نیست؟
...
می خواهی با چشمهام
تو را نفس بکشم
که دلت بریزد و لبهات بلرزد؟
...
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز؟
...
می خواهی بنشینی توی بغلم
که برات کتاب بخوانم؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی؟
می شود آنقدر نفس هات نریزد روی گردنم؟
آه...
می شود دیگر کتاب نخوانیم؟
...
می شود آنقدر بوسم کنی

که یادم برود دلم چی می خواست؟

+عباس معروفی

Jack Teagarden & His Band

And now the purple dusk of twilight time 
Steals across the meadows of my heart
High up in the sky the little stars climb
Always reminding me that we're apart
You wander down the lane and far away
Leaving me a song that will not die
Love is now the stardust of yesterday
The music of the years gone by.

Sometimes I wonder, how I spend
The lonely nights
Dreaming of a song
The melody
Haunts my reverie
And I am once again with you
When our love was new
And each kiss an inspiration
But that was long ago
And now my consolation is in the stardust of a song

Besides the garden wall, when stars are bright
You are in my arms
The nightingale
Tells his fairytale
Of paradise, where roses grew
Though I dream in vain
In my heart it will remain
My stardust melody
The memory of love's refrain
++برای پخش موزیک احتیاج به فلش پلیر دارید .



div align= ادامه مطلب ...

بانوی من!

اینجا پشت علفزار شهر
آن سوی دودکش ها و پنجره ها
پشت آن تپه ماهور سبز
درون آن کارخانه ی عظیم
شعر چرخ می کنند
و نامت را به پیرهن من می دوزند
اینجا همه در کارند
اینجا همه در به در
دنبال تو می گردند
بانوی من!
... پیرهنم را تنم کن و
دگمه ها را یکی یکی
روی لبهام ببوس.

+عباس معروفی.

سرا پا آتشم

تا قیامت می دهد گرمی به دنیا آتشم
آفتاب روشنم نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم اثر ها چون شرر باشد مرا
قطره آبم به چشم خلق اما آتشم
در رگ و در ریشه من این همه گرمی ز چیست؟
شور عشقم یا شراب کهنه ام یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سرمستی و شورم سراپا آتشم

+ رهی معیری

آهنگی در سکوت

بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میله‌های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشت‌زا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشت‌زا
ستم‌کش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوت‌های بنیان کن
که می‌سوزاند این‌سان استخوان‌های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر می‌دهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمت‌کش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
+ کارو

خاطرات گذشته...

تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشته‌اش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که می‌خواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمی‌خواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...


+ کارو


اندوه پرست

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم 
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ... شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله می زد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمهٔ من ...
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم :
چهرهٔ تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم

+ فروغ فرخزاد

باز هم باران

باز هم باران
باز هم آن روزها و شب هایی که همرنگند
 

ادامه مطلب ...

سفر

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی

ادامه مطلب ...

هایکو

گلوله در سینه
مردی به ادامه حیات خویش می کوشد
در کوه های تابستان
 

I.هایکو شعر ژاپنی 

+ شاعر  توشی،ترجمه : احمد شاملو , ع. پاشایی

+کندو