یک کاپوچینو | کافه چی
یک کاپوچینو | کافه چی

یک کاپوچینو | کافه چی

ناخدای تشنه

حسی که این روز ها دارم بیشتر شبیه یه ناخداست. کشتیم رو دزدای دریایی گرفتن، روی عرشه یه تخته بزرگ گذاشتن دست هام رو پشتم با یه ریسمان محکم بستن انقدر محکم بستن که با هر قدمی که بر میدارم فشارش رو حس می کنم و پوستم میسوزه. یه ملوان خائن پیش قدم شده تا اعدامم کنه اومده جلو و داره یه چیزی می گه میبینم لب هاش دارن تکون می خورن ولی صداش رو نمیشنوم انگار داره به یه زبون دیگه حرف میرنه یا هر چی نمی دونم فقط نمفهمم چی داره می گه! تیر شعله خورشید صاف توی چشمامه. یه سر تخته رو به عرشه است اون سرش رو به اقیانوس، انگاری تیر خورده تو سینه ام سمت راستش همین طور داره تیرمیکشه.، سرم گیج میره رنگ رنگی های اطرافم دارن رو به خاکستری میرند. باید برم روی تحته و بپرم تو آب! تا وسط تخته رفتم جلو سردسته دزدا داره پشت سرم می آد، آب خیلی تاریکه خیلی. تشنمه!

فشاره ضربه و پوتین رو با تمام وجودم حس می کنم! مگه روز نیس پس چرا دارم ستاره ها رو میبینم!؟ خیس شدم یه وزنه به پام بستن داره می کشم پایین 

انگار یه نفر داره صدام می کنه، صداش رو میشنوم ولی چی کار باید کنم!؟

نمی دونم تن به آب میزنه و از این مخمسه نجاتم میده یا بازم نمی دونم!