مگه چقدر دور شدی که صدای دلمو دیگه نمیشنویی!
+پاییز
خیلی وقت بود احساس بی
فایدگی و بی مصرف بودن می کردم و علاوه بر این؛ یکبار که دختر هفت ساله ام
برداشت و ازم پرسید: ((بابایی تو چه کاره ای؟!)) هیچ پاسخ قانع کننده ای
نداشتم که بهش بدهم.
یعنی راستش را بخواهید به خودم گفتم: ((تا وقتی
هنوز زنده ام، چند بار دیگر ممکن است پیش بیاید که این را ازم بپرسد و من
چند بار دیگر می توانم ابرویم را بیندازم بالا و بهش بگویم: ((خودمم نمی
دونم بابایی.))
اما اگر می نشستم و داستان بلندی می نوشتم و بعد منتشرش
می کردم؛ می توانستم بهش بگویم: ((اگر کسی یک وقت برگشت و ازت پرسید بابات
چه کاره است، حالا توی مدرسه یا هرجای دیگری؛ یک نسخه از کافه پیانو را
همیشه توی کیفت داشته باش تا نشانشان بدهی و بهشان بگویی بابام نویسنده اس.
حالا شاید خوب ننویسه، اما نویسنده اس
+کافه پیانو - فرهاد جعفری